عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دوســـــــــــ♥تـــــــــــ دارم دنــــــــــــــــیا و آدرس iloveyoudonya.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.خواهشا اونایی که نمی تونن وقتی نظر میدن ادرس وبلاگ خودشونم بزارن واسه تبادل لینک ممنون







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content


ابزار وبلاگ نويسي
پاور بانک

آمار مطالب

:: کل مطالب : 24
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 3
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 3
:: بازدید ماه : 5
:: بازدید سال : 7
:: بازدید کلی : 2267

RSS

Powered By
loxblog.Com

این وبلاگ متحلق به کسی هست که از خواهرم بیشتر دوستش دارم

خیلی ها میگن با یک نگاه عاشق میشن عایا حقیقت داره
سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 ساعت 22:53 | بازدید : 75 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

خیلیا میگن با ی نگا عاشق شدن...

ب نظرتون امکان داره؟؟؟


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چی میکشم از دست این ادم های بی احساس
سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 ساعت 22:52 | بازدید : 125 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

کـاش مـی فـهـمیـدی ....

قـهـر میـکنم تـا دسـتـم را مـحـکمتر بگیـری و بـلـنـدتـر بـگـویی:

بـمان...

نـه ایـنـکـه شـانـه بـالا بـیـنـدازی ؛

و آرام بگویی

هـر طور راحـتـى ... !

 

www.dordone.com  نمایش زیباترین احساسات با عکس

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ا......ن....ت.....ظ........ا.........ر
سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 ساعت 22:50 | بازدید : 69 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

انتظار کشیدن یعنی:

یعنی اینکه  دم ب دیقه گوشیت رو چک کنی

درحالیکه ....

وانمود میکنی داری ساعت رو نگا میکنی

سخته نه؟؟؟

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بهترین چیز های زندگی
سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 ساعت 22:48 | بازدید : 48 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

وقتی که ...
وقتی که قلب‌هایمان‌ كوچك‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود،
وقتی نمیتوانیم‌ اشک هایمان ‌را پشت‌ پلك‌هایمان‌ مخفی كنیم‌
و بغض هایمان ‌پشت‌ سر هم‌ میشكند ...

وقتی احساس‌ میكنیم
بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است
و رنج‌ها بیشتر از صبرمان ...

وقتی امیدها ته‌ میكشد
و انتظارها به‌ سر نمیرسد ...

وقتی طاقتمان تمام‌ میشود
و تحمل مان‌ هیچ ...

آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ مطمئنیم‌ به‌ تو احتیاج‌ داریم
و مطمئنیم‌ كه‌ تو
فقط‌ تویی كه‌ كمكمان‌ میكنی ...

آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را صدا میكنیم
و تو را میخوانیم ...

آن‌ وقت‌ است‌ كه‌ تو را آه‌ میكشیم
تو را گریه ‌میكنیم ...
و تو را نفس میكشیم ...

وقتی تو جواب ‌میدهی،
دانه ‌دانه‌ اشکهایمان ‌را پاك‌ میكنی ...
و یكی یكی غصه‌ها را از دلمان ‌برمیداری ...

گره‌ تك‌تك‌ بغض‌هایمان‌ را باز میكنی
و دل شكسته‌مان‌ را بند میزنی ...

سنگینی ها را برمیداری
و جایش‌ سبکی میگذاری و راحتی ...

بیشتر از تلاشمان‌ خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لب‌هایمان، لبخند ...

خواب‌هایمان‌ را تعبیر میكنی،
و دعاهایمان‌ را مستجاب ...

آرزوهایمان‌ را برآورده می کنی ؛
قهرها را آشتی میدهی

و سخت‌ها را آسان
تلخ‌ها را شیرین میكنی

و دردها را درمان

ناامیدی ها، همه امید میشوند
و سیاهی‌ها سفید سفید ...


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
سه شنبه 15 ارديبهشت 1394 ساعت 22:46 | بازدید : 53 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

دختر: دوست دختر جديدت خوشگله (در ذهنش مي گويد: آيا واقعا از من خوشگلتره)

 پسر: آره خوشگله ...!! (در ذهنش: اما تو هنوز زيباترين دختري هستي كه ميشناسم)

 

دختر: شنيدم دختر شوخ طبع و جالبيه (درست اون چيزي كه من نبودم)

 

پسر: آره همينطوره (اما در مقايسه با تو، اون دختر هيچي نيست)

 

دختر: خب پس اميدوارم ... شما دو تا با هم بمونيد (اتفاقي كه براي ما رخ نداد)

 

پسر: منم برات آرزوي خوشبختي دارم (چرا اين پايان رابطه ما شد ...؟؟؟)

 

 دختر: خب ... من ديگه بايد برم ... (قبل از اينكه گريه م بگيره)

 

 پسر: آره منم همينطور ... (اميدوارم گريه نكني)

 

 دختر: خدافظ (هنوزم دوست دارم و دلم برات تنگ ميشه)

پسر:باشه خدافظ...(هیچ وقت عشقت از قلبم بیرون نمیره ...هرگز)

 


لعنت به غ...ر...و...ر

 


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ادرس وب خود رابزارید!!!!
سه شنبه 19 اسفند 1393 ساعت 17:47 | بازدید : 112 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

لطفا هر کسی که میخواد بامن تبادل لینک کنه ادرس وب خودشو داخل همون نظری که میزاره بزاره تا من بتونم وبشو پیدا کنم ممنون


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
بخون ببین چی!!!
چهار شنبه 13 اسفند 1393 ساعت 12:0 | بازدید : 97 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لااقل ازل حاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش

بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز

مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از

رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در

وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر

روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی

اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا

من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟

آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او

بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم

توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :

( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده

بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید

و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای

آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

_ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند .

طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه

کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه

سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم

چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه

کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت .

اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از

حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که

چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی

خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .

( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و … )

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست ….

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته

ایم..!


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
داستان واقعی دختر و پسر عاشق
سه شنبه 7 بهمن 1393 ساعت 23:55 | بازدید : 123 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

 


دستهامان در یکدگر بود
قلبهامان نزدیک وهمسایه
در هوای خوب تابستان
عشقمان میزد جوانه
تمام رویای من فکر و خیالت بود
قصه از اینجا شروع شد :

پسر و دختری بودن که از بچگی با هم بزرگ شده بودن با هم بازی میکردن دوچرخه سواری میکردن بعضی وقتا هم پسر میرفت خونه ی دختر و کلآ با هم بودن پسر دلش نمیخواست میهمانی بره چون ممکن بود یکی دو روز بهترین دوستشو نبینه البته نمی دونست این حس چیه ولی خوب میدونست که اگه دوستشو نبینه یه حس بدی داره ولی نمیتونست حسشو تشخیص بده آخه 7 _ 8 سال بیشتر نداشت

میگذشتند روزهای خوب عشق ما به سان روزهای گرم تابستان
تا رسید فصل سرد خزان و تک تک این غنچه های نوشکفته
خشک و سرد همچون برگ های درختان تنومند ریختند در پای ساقه
اما درختان تنومند ساقه هاشان هست پر استقامت باز میسازند برگ و جوانه
ناگهان در روزی از روزهای سرد پاییز
کآسمان بود از غم و غصه لبریز چشمهایش بود بغض آلود و وحشتناک و طغیانگر
که حتی خورشید هم میخروشید از توهم ترس
دست های کوچکت ناگهان از دست های من جدا شد
آسمان با آن همه غصه ناگهان بغضش ترکید و تو را برد
آن طرف آن طرفتر دور دورتر
من تمام عشق خود را نیرو کردم تا تو را از آسمان سرد و وحشتناک باز پس گیرم
اما چه سود
آسمان غمناک و وحشتناک برگ های غنچه ی کوچک عشق ما را با دست های سرد خود می برد

بزرگ و بزرگتر میشدند پسر خجالتی بود خجالت میکشید توی کوچه با دختر حرف بزنه و البته خجالت میکشید بره خونشون و دختر هم نمیامد خونشون به همین خاطر رابطشون کم شده بود ولی عشقه پسر همچنان گرم و آتشین بود مثل اول هرچند 13 یا 14 سال بیشتر نداشت اما معنی احساسشو خوب میفهمید و میفهمید که این یه دوست داشتن معمولی نیست و کم کم داشت معنی عشقو میفهمید تا اینکه یه خبر قلبشو از جا کند مامانو باباش گفتن میخوایم از اینجا بریم داشت دیونه میشد باید چی کار میکرد ؟ کاری نمیتونست بکنه رفتن از اون محل ولی چون خونهی مامان بزرگاشون اونجا بود گاهی میامد خونه ی مامان بزرگش میدیدش این براش کافی نبود یه بار تصمیم گرفت حرفشو بزنه به مامانش گفت میخوام برم خونه ی مامان بزرگ در اصل میخواست بره حرف دلشو به دختر بزنه رفت خونه ی مامان بزرگش نشست جلوی در اما هرچی صبر کرد دختر بیرون نیومد 1 روز 2 روز 3 روز نیومد که نیومد از دوستاش پرسید دختر چرا بیرون نمیاد دوستاش گفتن از اینجا رفته بازم قلبش شکست چرا باید این همه زجر میکشید

تا گذشت........
تا گذشت این فصل بی احساس و آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک
باز هم آمد فصل خوب تابستان
چه کسی می گوید پادشاه فصل هاست پاییز پاییز از غم و غصه هست لبریز
پادشاه فصل هاست فصل تابستان فصلی که هست از خنده و عشق و عاشقی لبریز
باز هم از راه رسید فصل تابستان

پسر و دختر یه نسبت فامیلی دوری باهم داشتن و این باعث امیدوار موندن پسر بود تا اینکه بعد از 2 _ 3 سال نوبت ازدواج فامیل مشترکشون شد قرار ازدواج 18 شهریور بود پسر از اول تابستون برای اولین بار میخواست که تابستون زود تموم بشه پیش خودش فکر میکر که یک تابستون در مقابل رسیدن به معشوقش چه ارزشی میتونه داشته ؟ روزای گرم تیر و مرداد میامدن و میرفتن تا اینکه شهریور رسید شمارش معکوس شروع شد 18 17 16 ..... پسر رفت لباس خرید بهترین لباسی که فکر میکرد حتی یک کراوات هم خرید که دیگه چیزی کم نداشته باشه 18 شهریور رسید صبحش پسر رفت آرایشگاه آقای آرایشگر دوست دوستش بود به شوخی بهش گفت چه خبره اینطوری میخوای کجا بری پسر چیزی روی لباش نیاورد ولی توی دلش گفت میخوام عشقمو ببینم انقدر هیجان داشت که دستاش به لرزش افتاده بودن کارش اونجا تموم شده بود برگشت خونه دیگه باید کم کم حاضر می شدن و به سمت محل عروسی در حرکت میکردن وقتی رسیدن پسر انقدر هیجان داشت که فکر میکرد هر لحظه ممکنه سکته بکنه همه رفتن داخل جز پسر چون منتظر دختر بود تقریبا 1 _ 2 ساعت منتظر بود تا اینکه ماشینشون رو دید واقعا داشت سکته میکرد داشت خفه میشد گره کراواتشو یه کم شل کرد تا بتونه راحت تر نفس بکشه دختر با مامان و بابا و برادرش اومدن تو


ناگهان دیدیم تو را دیدی مرا
دیدمت اما ندیدی عشق گرمم را
تو فراموش کرده ای فصل زمستان فصل تابستان خزان را
تو فراموش کرده ای آن آسمان سرد و غمناک و وحشتناک را
تو فراموش کرده ای آن زجه های بی غروبم را
تو فراموش کرده ای آن برگ های غنچه ی عشق کوچک را که در فصل خزان
برگ هایش همچو برگهای درختان تنومند شدند پرپر
یک سلام
این بود حرف های ما بعد از فصل خزان و آسمان سرد و غمناک
باز هم رفتی
باز رفتی و باز هم سر آمد عمر تابستان
باز شد فصل خزان

پسر خیلی سعی کرد ولی فقط تونست یه سلام بکنه بازم نتونست حرفه دلشو بزنه حتی نتونست یه حرف معمولی بزنه چون ترس توی وجودش رخنه کرده بود ترس از اینکه با یه کابوسه ترسناک از رویای قشنگه با اون بودن بیدار بشه با خودش فکر میکرد که من دوسش دارم ولی اگر اون دوسم نداشته باشه چی ؟ 4 یا 5 سال بود از عشقش دور بود ولی قلبش با اون و به یاد اون میزد تصمیمشو گرفته بود باید هر طور بود خودشو از مرگ شمع وار نجات میداد وقتی صورت زیبای دختر رو میدید قلبش ذوب میشد اون شب 3 _ 4 بار بیشتر دخترو ندید و هر بار فقط چند ثانیه ولی هر بار که میدیدش دلش میخواست با تمام وجود بقلش کنه و بهش بگه که چقدر دوسش داره و چطوری عاشقشه ولی بازم نتونست عروسی هم تموم شد و البته بدون نتیجه ولی بعد عروسی همه از دختر تعریف میکردن و پسر به خودش افتخار میکرد که عاشق چنین دختری هست

اما
ولی این بار عشقم کم نبود از آن درختان تنومند
باز آمد آسمان باز هم آمد خزان و سعی داشت عشق تو را از من بگیرد
باز کوشش کرد
باز شد سرد و غمگین و وحشتناک و رعب انگیز
باز شد از غم و غصه لبریز
ولی این بار عشق من از جا نلرزید
حتی تک تک برگ های عشق من کم نبودند از درختان تنومند یا که حتی از کوه های پر استقامت
من هنوزم یاد دارم دستهامان در یکدگر بود
من هنوزم یاد دارم قلبهامان با یکدگر بود
آه
وای
من نمیدانم هنوزم قلب تو با قلب من باشد
اما
در خیال من تو روزی باز می آیی در آغوشم
می نشینی باز در قلبم
اینجا بود که انگار داستان شد تمام
اما این نیست تنها یک داستان
پس بدان تو حقیقت را
قلب من جز تو نمی خواهد کسی را

این بار پسر فهمید که عشقش به دختر چقدر عمیقه و چطوری با تمام وجودش عاشق دختر هستش
بعد از حدود 2 سال که از عروسی گذشته هنوز پسر چیزی نگفته چون فکر میکنه که دخترم احساسات داره اونم میتونه عاشق بشه اما از کجا معلوم که عاشق پسر دیگه ای نباشه پسر با خودش فکر میکنه اگه قرار هست که ازش نه بشنوم بهتره که اصلا چیزی نگم تا جوابی نشنوم اینطوری الاقل میتونه توی رویاهای هر شبش خواب دخترو ببینه که دارن با هم توی یه باغ زیبا قدم میزنن و مثل زمان کودکی دست هم دیگرو گرفتن.

نوشته شده در یکشنبه بیست و یکم آذر 1389ساعت 21:33 توسط 3032| آرشيو نظرات |


|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
چهار شنبه 12 آذر 1393 ساعت 1:17 | بازدید : 53 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

پشت دیوارر حیاط

تو سکوت خلوت شب

با صدای نم نم بارون

من در آغوش تو

تو در آغوش من

چه لحظه زیبایی بود تورا بوسیدن

اما زمان کوتاه بود

و یک روز در پشت دیوار حیاط تنها به انتظار نشستم

تکیه بر دیوار زدم و گریه کردم

چون تو دیگر در آغوشم نبودی

تا گرمای تو قلب سردم را دوباره زنده کند

ولی یک خاطره زیبا در پشت حیاط یک ویلا بر جای ماند28.gif


|
امتیاز مطلب : 11
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
چهار شنبه 12 آذر 1393 ساعت 1:16 | بازدید : 122 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )
میگذرم

از آدم هــا مـے گـذرم؛

כلــــم را گُـنـכه تـر مـے ڪنـــم…

نـاراحـت ایـטּ نیـωــﭡــم ڪـﮧ چـرا جـاכه ے رفـاقـﭡـــم

بــا مــرכم همیـشـﮧ یـڪ طـرفــﮧ اωــﭞْ…!!

مـهــــم نیـωــﭞْ اگــر همیشـﮧ یـڪ طـرفـﮧ ام…(!)

همیشـﮧ شــاכ مـے مـانـــم

ڪـﮧ چیـزے ڪــم نگـذاشـﭡـﮧ ام؛

و بـﮧ خـــوכم ، رفـاقـﭡـــم

و “خُــכاے خــوכم ” بـכهڪــار نیـωـﭡـــم…


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2

تعداد صفحات : 3
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد