عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دوســـــــــــ♥تـــــــــــ دارم دنــــــــــــــــیا و آدرس iloveyoudonya.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.خواهشا اونایی که نمی تونن وقتی نظر میدن ادرس وبلاگ خودشونم بزارن واسه تبادل لینک ممنون







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

Alternative content


ابزار وبلاگ نويسي
پاور بانک

آمار مطالب

:: کل مطالب : 24
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 4
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 4
:: بازدید ماه : 6
:: بازدید سال : 8
:: بازدید کلی : 2268

RSS

Powered By
loxblog.Com

این وبلاگ متحلق به کسی هست که از خواهرم بیشتر دوستش دارم

هر چه باشی دوست دارم
پنج شنبه 22 آبان 1393 ساعت 17:12 | بازدید : 84 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

متن زیبا و عاشقانه, عاشقانه

 

 

من این شب زنده داری را دوست دارم
من این پریشانی را دوست دارم
بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم
گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم
چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم
بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم
چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم
به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم
من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم
من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم
هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم
مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم
مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ، بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم
من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ، آن نگاه های سردت را دوست دارم
بی خیالی هایت را دوست دارم ، اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را نیز دوست دارم....
تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو، من تو را با تمام غمهایت دوست دارم....
هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ، مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم
من این ابر بی باران را دوست دارم ، من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم، این شاخه خشکیده و بی گل را دوست دارم ، من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم....
من این شب زنده داری را دوست دارم
اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم...
بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم من این حساب اشتباه را دوست دارم....


|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
چقد قلبت زیباست
پنج شنبه 22 آبان 1393 ساعت 17:9 | بازدید : 86 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

 

متن زیبا و عاشقانه, عاشقانه

 

روزهای زندگی ام گرم میگذرد با تو ،به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی
با تو گرم هستم و نمیسوزد عشقمان، ای خورشید خاموش نشدنی
همچو یک رود که آرام میگذرد،عشق ما نیز آرام میگذرد و تویی سرچشمه زلال این دل
ساعت عشق مان تمام لحظه های زندگیست ،ثانیه هایی که پر از عطر و بوی عاشقیست
ای جان من ،مهربانی و محبتهایت،وفاداری و عشق این روزهایت،امیدی است برای خوشبختی فردایت
میدانم همیشه همینگونه که هستی خواهی ماند،مثل یک گل به پاکی چشمهایت،به وسعت دنیای بی همتایت
هوای تو را میخواهم در این حال دلتنگی،امواجی از یاد تو را میخواهم در دریای خاطره های به یادماندنی
همنفسمی، ای که با تو یک نفس عاشقم
همزبانمی، ای که با تو یک صدا برایت احساسات عاشقانه ام را میگویم
حرفی نمانده جز سکوت بین من و چشمانت، که در این سکوت میتوان یک دنیا عشق را خواند
چه با شوق میخوانم چشمانت را و چه عاشقانه گرفته ایم دستهای هم را
گفتی دستهایم گرم است، گفتم عزیزم این چشمهای تو است که مرا به آتش کشیده است
همه ی دنیا فریاد عشق ما را شنیده است،هنوز هم نگاهم به نگاهت دوخته است،
چقدر قلبت زیباست...
چه بی انتهاست قصر عشق تو و من چه خوشبختم از اینکه اینجا هستم ، در کنار تو
تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر
میخوانمت تا دلم آرام بماند


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
پنج شنبه 22 آبان 1393 ساعت 17:4 | بازدید : 84 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت می گیری ،
خیلی آرام ...

تا رهایش کنی ؛


شاپرک میان دستانت له می شود ...

نیت ِ تو کجا

               و سرنوشت او کجا ...


|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
پنج شنبه 22 آبان 1393 ساعت 16:2 | بازدید : 84 | نوشته ‌شده به دست حســــــ♥یــــــــــن | ( نظرات )

 

 
 
 پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم.

ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود.

اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم.

ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست.

اولاش نمی خواستیم بدونیم.

با خودمون می گفتیم.

عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه.

بچه می خوایم چی کار؟.

در واقع خودمونو گول می زدیم.

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت.

اگه مشکل از من باشه .

تو چی کار می کنی؟.

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم.

خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم.

علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد.

گفتم:تو چی؟ گفت:من؟

گفتم:آره… اگه مشکل از من باشه… تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت: تو به عشق من شک داری؟.

فرصت جواب ندادو گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد

خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره.

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه.

گفت:موافقم…فردا می ریم.

و رفتیم… نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.

اگه واقعا عیب از من بود چی؟.

سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم.

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه.

هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم.

بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید.

اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید.

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیست.

بالاخره اون روز رسید.

علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم.

دستام مثل بید می لرزید.

داخل ازمایشگاه شدم.

علی که اومد خسته بود.

اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه.

اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود.

یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد.

تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود.

بهش گفتم:علی… تو چته؟ چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت: من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟.

من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم.

دهنم خشک شده بود… چشام پراشک… گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری.

گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی… پس چی شد؟

گفت:آره گفتم… اما اشتباه کردم… الان می بینم نمی تونم… نمی کشم.

نخواستم بحثو ادامه بدم… پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم.

اتاقو انتخاب کردم.

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم… تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم.

یا زن بگیرم… نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم… بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم.

دلم شکست… نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم.

حالا به همه چی پا زده.

دیگه طاقت نیاوردم

لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم.

برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود.

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام.

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی.

چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم.

می دونی که می تونم.
دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم.

وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه.

باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم.

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه.

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز!

|
امتیاز مطلب : 15
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3

تعداد صفحات : 3
صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد